در مطالعه ادبيات و رويكردهاي نقد ادبي آنچه نميتوان ناديده انگاشت ترجمه و تئوري مربوط به آن است. مطالعه ارتباط نظريه ادبي و نظريه ترجمه ميتواند براي هر دو حيطه سودمند واقع شود. در مطالعه نقد ادبي و پستمدرنيسم بايد بدانيم آنچه را كه پستمدرن ميخوانيم “در اساس پروژهاي متناقض است” (نجوميان، درآمدي بر پست مدرنيسم 33). پستمدرنيسم كار خود را با پرسش در مورد ارزشهاي پذيرفتهشده در فرهنگ ميآغازد و تناقض، اولين و محتملترين پاسخي است كه خود را مينماياند. ترجمه نيز كه ذاتاً ويژگيهاي متناقضي را داراست، روابط تنگاتنگي با نقد ادبي پستمدرن برقرار ميكند. به زعم نگارنده، پستمدرن تعريفپذير نبوده يا به تعبيري از “ترجمه شدن” فرار ميكند. نقد ادبي در دوره پستمدرن كه ارتباطي ذاتي و دروني با ترجمه دارد، ترجمه را محملي مناسب جهت بروز ظرايف و ايدههاي خود ميبيند. از اينروست كه منتقدان ادبي پستمدرن كانال ترجمه را براي محك و اثبات مدعايشان برگزيدهاند. در اين نوشتار ابتدا كار خود را با تأكيد بر تناقضات دروني پستمدرنيسم و با توسل به آراء سه تن از بارزترين چهرههاي منسوب به پستمدرنيسم يعني ژاك دريدا، پل دمان و ژان فرانسوا ليوتار آغاز ميكنم. در هر قسمت نيز به نقش و جايگاه ترجمه و ارتباط دروني پستمدرنيسم با آن خواهم پرداخت. پستمدرنيسم چونان متني غيرقابل ترجمه است كه تن به “تعريف شدن” يا بعبارتي “ترجمه شدن” نمی دهد.
نقد ادبي و تئوري ترجمه
در بررسی ادبيات و رويكردهاي نقد ادبي آنچه نميتوان ناديده انگاشت ترجمه و تئوري مربوط به آن است. مطالعه ارتباط نظريه ادبي و نظريه ترجمه ميتواند براي هردو حيطه سودمند واقع شود. دقيق شدن در كار منتقد ادبي و مترجم[i] و نحوه درگير شدن و ارتباط برقرار كردن آنها با متن شباهتهاي زيادي را ميان آن دو آشكار ميكند. آنچه مترجم انجام ميدهد تلاش جهت نفوذ به متن و درك عميق آن است، بنابراين حاصل كار وي بيشك منتقد ادبي را در كشف زواياي پنهان متن ياري ميدهد. شايد بتوان گفت كه ترجمه ادبي بهنوعي نقد ادبي نيز هست (Gaddis 13). منتقد ادبي از از ژرفبيني مترجم نفع ميبرد، ازاينرو براي مطالعه جدي يك اثر ادبي ترجمههاي آن را نيز خواهناخواه بايد از نظر دور نداشت. ترجمه ادبي و نقد ادبي با همكاري يكديگر فهم و درك از ادبيات را ارتقاء ميبخشند (11). مترجم در مقام خواننده فهمي از متن دارد “…البته مترجم نه تنها يک خواننده بلکه يک نويسنده هم هست. چون اول میخواند و بعد هم مینويسد. منتقد ادبی هم در وهله اول يک خواننده است و اگر متنی را که میخواند تبديل به يک مقاله يا سخنرانی بکند عمل نوشتن هم انجام داده است. پس عملاً میتوانيم رابطهاي موازی بين عمل ترجمه و عمل نقد بيابيم. هر دوی اينها اعمالی هستند که با خواندن شروع و به نوشتن ختم میشوند. از اين زاويه است که رابطهشان خيلی نزديک و تنگاتنگ میشود” (مشايخي). ترجمه ادبي و نقد ادبي مشتركاً دست اندركار شناسايي و فهم متن هستند. البته نبايد از نظر دور داشت كه نتيجه كار هيچ يك لزوماً بر ديگري تفوق ندارد. نوشتار حاضر نيز تلاشي در همين راستاست تا از دريچه ترجمه، نظري به نقد ادبي در يكي از پيچيدهترين و مشكلفهمترين مقولات فلسفي ادبي معاصر يعني پستمدرنيسم بياندازد.
اينكه پستمدرن را “پيچيده” و “مشكلفهم” توصيف كنيم ادعاي گزافي نكردهايم. تشريح و تبيين پستمدرن چندي است كه ذهن نظريهپردازان و منتقدان را به خود مشغول داشته است. پرسش اينجاست كه ماهيت پستمدرن و وجه تمايز آن چيست؟ از چه زماني آغاز گشته؟ و بدنبال چيست؟
مقدمتاً ميتوان گفت كه پستمدرن جرياني غامض و گيجكننده در فرهنگ امروز ماست (Hutcheon xi) جرياني كه مدرنيسم را از درون به چالش كشيده (xiii) و آنطور كه ليوتار و هابرماس بيان ميكنند آن را دچار “بحران مشروعيت” ساخته است (6). پستمدرنيسم با تغيير مدام ديدگاه، شناخت مضاعف نسبت به خود و با معناهاي مقطعي[ii] و بسيط[iii] سروكار دارد(11). پستمدرنيسم هر چند در پيشفرضها هنوز متکي بر مدرنيسم است ولي با نگاه انتقادي خود مفاهيمي چون “عقل” “واقعيت” و “پيشروندگي” را زير سؤال برده و اعلام ميدارد كه همگي اينها مصنوع تفكر فلسفي غرب هستند (How 144). هرچند پستمدرنيسم بطور كامل مدرنيسم را نفي نميكند بلكه آزادانه معايب و محاسن آن را برميشمرد (Hutcheon 30). ازهمينرو نميتوان پستمدرن را پارادايمي جديد (درعلوم انساني يا ادبيات) به حساب آورد چون پيوستگي و استمرار آن با مدرنيسم بيشتر از گسستگي و نفي آن است (Harvey 169). پستمدرن استمرار رويكرد نقادانهايست كه مدرنيسم نسبت به انسان، جامعه و ادبيات داشته و اكنون نوبت خود مدرنيسم است كه به محك نقد گذاشته شود.
مهمتر از همه، بياعتمادي پستمدرنيسم به فراروايتها و فرانظريههاي مدرنيسم است كه تفاوتها، شكافها و ريزهكاريهاي موجود را ناديده ميانگاشت. در عوض پستمدرنيسم توجه كافي به تفاوتهاي فردي، جنسيتي، نژادي، طبقاتي و حتي جغرافيايي و نقش آنها در ايجاد گفتمانهاي رايج در ادبيات و جامعه دارد(169). ديدگاه پستمدرن با درك لزوم ايجاد نظم و طبقهبندي، به اين نكته واقف است كه همه اينها تمهيداتي بشري بوده و هيچ امر “طبيعي” يا “مقدري” در آنها وجود ندارد .(Hutcheon 41)
با اين مقدمه مختصر وارد بحث اصلي اين نوشتار يعني رابطه ترجمه با نقد ادبي در پستمدرنيسم ميشوم. به اين دليل كه “نميتوانيم بطور دقيق ويژگيهاي هماهنگ، منسجم و بدون تناقضي براي پستمدرن بيابيم” (نجوميان، درآمدي بر پست مدرنيسم 9)، از اينجا به بعد با كليدواژه “تناقض” بحث خود را پيش خواهم برد. زيرا كه پستمدرن كار خود را با پرسش در مورد ارزشهاي پذيرفتهشده در فرهنگ ميآغازد؛ پرسشي كه مستقيماً پرسششونده را هدف قرار ميدهد .(Hutcheon 41) تناقض، اولين و محتملترين پاسخي است كه در نتيجه سرشت انتقادي و پرسشگر پستمدرن نسبت به مدرنيسم بدست ميآيد. تناقضاتي كه از پيش موجود بودند ولي با نگاه كلنگر مدرنيسم ناديده انگاشته ميشدند. اين تناقضات به تنهايي ميتوانند مشكلساز و يا نويدبخش باشند. ارزش و اهميت آنها اثبات عدم كارآيي “قوانين عام” پذيرفته شده مدرنيسم است كه وظيفهشان يكدست كردن و از بين بردن تفاوتها و ارائه تصويري همگون از پديدهها بود(x).
ازاينرو آنچه را كه پستمدرن ميخوانيم در اساس”…پروژهاي متناقض است]كه[ اشكال هنري آن با دوباره خواني نقادانه و كنايهآميزشان از هنر گذشته قراردادها را بكار ميگيرند ]…[ آنها را مستقر وسپس متزلزل ميكنند.” (نجوميان، درآمدي بر پست مدرنيسم 33) در اين بين ترجمه نيز كه ذاتاً ويژگيهاي متناقضي را داراست، روابط تنگاتنگي با نقد ادبي پستمدرن برقرار ميكند. هر دوراني گونه ادبي مخصوص به خود را داراست. رمان نيز، از نظر اورتگا، گونه ادبي خاص پستمدرنيسم است با اين تفاوت كه پست مدرنيسم، برخلاف دوران مدرنيسم كه بر خوانش تأكيد داشت؛ بر نوشتار و نقد تأكيد زيادي دارد. يعني در كنار هر اثر ادبي يا رمان يك يا چند “فراادبيات” بصورت نوشتار وجود دارد. از جمله اين فراادبياتها ترجمه است كه به نوعي هم نقد اثر و هم فراادبياتي از آن بصورت نوشتار است (Hutcheon 38) . علاوه بر اين، “…ترجمه [خود] از اين جهت كه يكشكل و يكدست نيست، پستمدرن است، [يعني] به نوعي عدم تعين و عدم قطعيت در خود دارد. مثل يك صخره مرجاني است كه چندوجهي است و نميتوان برايش ابعادي گذاشت. دنياي پستمدرن هم دنيايي نامشخص و مبهم است كه نميتوان تعريفش كرد و برايش قانون گذاشت” (مشايخي). مدعاي اصلي در نوشتار حاضر اينست كه پستمدرن تعريفپذير نبوده يا به تعبيري از “ترجمه شدن” فرار ميكند. نقد ادبي در دوره پستمدرن كه ارتباطي ذاتي و دروني با ترجمه دارد، ترجمه را محملي مناسب جهت بروز ظرايف و ايدههاي خود ميبيند. از اينروست كه منتقدان ادبي پستمدرن كانال ترجمه را براي محك و اثبات مدعايشان برگزيدهاند.
پستمدرنيسم و ترجمه
آنچه در مورد درك پستمدرنيسم ضروري است دوري جستن از الگوي تفكر دوتايي (جفتهاي متقابل) و در عوض، ديدن مرزها و حدوسطهاست. پستمدرنيسم و مدرنيسم را نبايد دو سوي يك رابطه دوتايي و در مقابل هم در نظر گرفت. به تعبير ليوتار “پستمدرنيسم با بررسي فرضيههاي موجود در مدرنيته همچنان سروكار دارد، براين اساس پست مدرنيسم هنوز درون پروژه مدرنيته حركت ميكند. آنچه به عنوان پست مدرنيسم مطرح است يك حركت فرهنگي منسجم و جدا از مدرنيسم نيست” (نجوميان، درآمدي بر پست مدرنيسم 9). بنابراين پستمدرنيسم در برابر مدرنيسم نيست بلكه اين دو را بايد بر روي يك پيوستار ديد. پستمدرنيسم را بهتر از همه ميتوان به عنوان يكي ديگر از وجوه بازتاب مدرنيته در درون خود فهم كرد (هرينگتون 240) كه بسياري از الگوها و پيشفرضهاي مدرنيسم را داراست ولي نگاهي دقيقتر، عميقتر و ظريفتر به يافتههاي مدرنيسم دارد(Hutcheon 18) . پستمدرنيسم نگارش دوباره مدرنيته است كه مدتها درون مدرنيته فعال بوده است (نجوميان، درآمدي بر پست مدرنيسم 9) و آن را از درون نقد ميكند و به چالش ميكشد، هرچند معيار جديد يا جايگزيني ارائه نميدهد. پستمدرنيسم به اين واقعيت توجه ميكند كه ريشه هر تفكري انسان است و اين تفكر انساني از سويي باعث اعتبار و ارزش و از سويي ديگر سبب محدوديت و نقصان آن ميشود(Hutcheon 8). در حقيقت پستمدرنيسم در فاصلهاي ميان اعتبار و عدم اعتبار در نوسان است.
علت توجه ويژه نقد ادبي پستمدرنيسم به ترجمه، يافتن راههايي براي نشان دادن آگاهي خود از “آنچه قبلاً گفته شده” است و اين تنها از طريق تضاد، پارادوكس و هجو ميسر است. هجو به معناي “تكرار به صورتي قابل تأمل كه در عين مشابهت با اصل، اجازه بروز تفاوتها را ميدهد” (Hutcheon 26)؛ اصطلاحي متناقض است، در اينكه هم موضوع مورد بحث را به چالش ميكشاند و هم با آن همسويي ميكند (Hutcheon 11). ترجمه نيز در عمل چنين است، هم متن مورد نظر را نقض ميكند، يگانگي آن را زير سؤال برده و به عبارتي آن را خدشه دار ميكند، هم اينكه در نهايت با پخش و انتشار خدمتي به آن ميكند.
بعلاوه، اين يافته پستمدرنيسم كه “چيزي خارج از متن وجود ندارد” (McQuilan 7) ميتواند از جهتي اسباب نگراني باشد. زبان به بيرون از خود دلالت نميكند و واقعيتي جز آنچه زبان مينماياند وجود ندارد. زبان به چارچوبي مستحكم يا يك زندان بدل ميگردد كه تنها راه فرار از آن، شكستن و رخنه كردن در آن با كمك تفكر نقادانه است. اينکه مارسل پروست مدعي است كه تنها راه دفاع از زبان، حمله به آن است (نقل از نجوميان، دريدا و پارادوكسهاي زباني 223) در حقيقت بيانگر تلاشی برای گسترش مرزهای زبان است. از اينرو پديدههاي زباني چون تناقض، پارادوكس و طنز دريچههايي به خارج از مرزهاي زبان بوده و تأكيد بر آنها به هيچ عنوان به معناي فقدان جديت و هدف در مطالعات مربوط به پستمدرنيسم نيست (Hutcheon 27). تناقض جايي است كه زبان ضعف خود را در بازنماياندن واقعيت آشكار ميكند و پستمدرنيسم از آن به عنوان ابزاري جهت بررسي ناكارآمدي تئوريهاي رايج در مدرنيسم سود ميبرد. ترجمه فرآيندي است كه سازوكارهاي لازم براي پرداختن به اين پارادوكسها، تضادها و تناقضها را فراهم ميكند. به عبارت ديگر ترجمه، محيطي مناسب براي شكستن مرزهاي زبان فراهم ميكند و از اين راه افقهاي زباني و در نتيجه افقهاي فكري و ذهني را گسترش ميدهد.
دریدا
توجه ويژه دريدا به پارادوكسهاي زباني از اينروست كه اين پديدههاي زباني قابليت برهمزدن منطق “يا اين يا آن” ساختارگرايي، منطق غالب در مدرنيسم، را دارند. منطقي كه در پستمدرنيسم حاكم است “هم اين هم آن” است. از اينروست كه تعريفپذيري آنطور كه در سنت ساختارگرايي مطرح بود ديگر وجود نداشته و جاي خود را به عدم قطعيت[iv] ميدهد. معنامحوري يا “متافيزيك حضور” درصدد تحميل پيشفرضهاي خود به متن و به دنبال معناي مطلق و ثابت در آن است. ازاين جهت يكدست كردن، دستهبندي و تبعيض قائل شدن كاري است كه انجام ميدهد تا تناقضات و پارادوكسهاي متن را به كناري نهد. در عوض نگاه واساز به دنبال نشان دادن اين تناقضات است. توجه نگاه واساز دريدا به مفهوم عدم قطعيت اثبات ميكند كه “معناي” متن غيرقطعي، تحققناپذير و متكثر است (Hutcheon 252) و اين تلقي، پيشفرضهايي كه به متن تحميل ميشدند را زير سؤال ميبرد. ويژگي پستمدرني “استراتژي” دريدا اينست كه واسازي او “روشي” براي نقد نيست. مفهوم “روش” به معناي اعمال اصولي ثابت به متن است درحاليكه واسازي تنها يك اصل دارد و آن مجال بروز دادن به ديگري است (McQuilan 6). اين مجال دادن به ديگري است كه نقطه شروع تناقض در متن و در خود پستمدرنيسم است.
استفاده دريدا از ترجمه براي نشان دادن عدم قطعيت در متن منجر به تأكيد وي بر مفهوم “ترجمهناپذيري” ميگردد:
براي درك رابطه ترجمه و متن از ديدگاه دريدا ميبايست به سراغ رابطه ميان “اسم خاص” و “اسم عام” برويم. “بابل” به عنوان اسم خاص و اسم عام در فاصلهاي ميان ترجمهپذيري و ترجمهناپذيري در نوسان است. دريدا به اين پرسش كه “چگونه اسم خاص قابل ترجمه است؟” اينگونه پاسخ ميگويد: “اسم خاص قابل ترجمه نيست اما تنها راه بقاي آن ترجمه است و اين امر نهايتاً آن را تبديل به اسم عام ميكند” بدين ترتيب ترجمه تبديل به يك ضرورت ناممكن ميشود. يگانگي زبان آن را ترجمهناپذير ميكند اما در عين حال اين يگانگي تنها از طريق ترجمه است كه منتقل ميشود.
(نجوميان، ترجمه و پارادوكس زوال و بقا 28)
شايد بد نباشد در اينجا اشارهاي به تناقضي كه متوجه لفظ “تئوري پستمدرن” يا “تئوريزه كردن پستمدرن” و حتي نوشتار حاضر نيز ميشود داشته باشيم. تئوري به معناي رسيدن به تعريفي از يك پديده است كه روشمند و مشخص باشد. تعريف مستلزم به نظم درآوردن و چيدن اجزاء در طبقات از پيشساخته ذهن است. در نتيجهي اين ساختارهاي ذهني است كه ويژگيهايي چون جفتهاي متضاد، نظم، سلسله مراتب، مركزـحاشيه و نتيجهگيري و بستهشدن متن، حاصل ميشود. پستمدرنيسم، وقوف به اين ويژگي ذهن است كه اگرچه موارد فوقالذكر اجزاء لاينفك ساختار ذهني هستند با اينحال هرگونه ادعايي مبني بر “طبيعي” بودن آنها باطل است. ازاينرو تئوري پستمدرنيسم به معناي رسيدن به يك روايت قابل قبول، جامع و همهپسند از آن، پارادوكسي در خود كلمه است. بنظر ميرسد نيرويي بنيادبرانداز يا واساز در پستمدرن موجود است .(Hutcheon 13) علت اصلي فرار پستمدرنيسم از تعريف، همين به چالش كشاندن و رويارويي آن با لوازم تعريف است.
استفاده دريدا از استعاره “بابل” و همچنين لفظ “فارماكون” كه در دو معناي متضاد “زهر” و “پادزهر” در متون فلسفي يونان باستان ظاهر میشود (نجوميان، ترجمه و پارادوكس زوال و بقا 33)، بيانگر توجه وي به ترجمه و اهميت آن در بيان ظرايف مدنظر او است.
با توجه به توضيحات بالا، پستمدرنيسم نيز به اين دليل كه “هم پستمدرن هست و هم نيست” دچار نوعي عدم قطعيت معنا است عدم قطعيتي كه حلشدني نيست و همين علت پويايي و بقاي آن است. پستمدرنيسم درخواست مي كند تا ترجمه شود حال آنكه هر كوششي براي ترجمه آن در واقع اثبات ترجمهناپذيري آن است.
علاوه بر اين ميدانيم كه ادبيات پستمدرنيست به عنوان متني كه نه كاملاً درون است و نه كاملاً بيرون سخن ميگويد. (نجوميان، درآمدي بر پست مدرنيسم 43) حال اگر پستمدرنيسم را به مثابه يك متن فرض كنيم “بقاي آن در گرو اينست كه همزمان ترجمهپذير و ترجمهناپذير باشد” .( Davis 22) اين “در ميان بودن” يا در “حد وسط بودن” يا بهعبارتي مفهوم “آستانه” از مفاهيم مهم و متناقض واسازي دريدا است كه حلقه ارتباط تعريف پستمدرن با ترجمه نيز هست.
جالب اينجاست كه متون متعددي كه دريدا در باب واسازي تحرير كرده را نميتوان صرفاً مربوط به يكي از گفتمانهاي ادبي يا فلسفي دانست، بلكه اين متون در هر دو گفتمان فلسفي و ادبي و در فضايي پستمدرن فعالانه به ايفاي نقش خودانعكاسي[v] مشغولند .(Hutcheon 12)
دمان
دمان ديدگاهي انتقادي نسبت به زبان و فرآيند خوانش دارد. از نظر وي انسان همواره از طرف زبان مورد بیمهری، انکار و غفلت قرار میگيرد (McQuilan 64). متن بر اساس تناقض پيريزي ميشود (Niranjana 132) و شكلگيري آن برآورد تناقضهاي زباني است. زبان به عنوان يك نظام باز[vi] سعي در ايجاد يك متن بسته دارد كه در اين كوشش تنها ناتواني خود را به منصه ظهور ميرساند (McQuilan 47). اين تناقض تا خوانش متن نيز ادامه دارد. در نتيجه از يك طرف فرآيند خوانش به چيزهايي ميرسد كه لزوماً متن به آنها اشاره نميكند و از طرف ديگر متن به چيزهايي اشاره ميكند كه فرآيند خوانش لزوماً به آنها نميرسد. شايد در نگاه اول علت آن را سوءبرداشت خواننده فرض كنيم، اما واقعيت اينست كه سرشت متناقض زبان علت اصلي اين عدم تعين و بيثباتي است (17).
برخلاف ديدگاه سنتي، خوانش به معناي رسيدن به معناي ثابت و مشخص در متن نيست. عدم تعين معنا همواره چالشي براي خوانش محسوب ميشود كه تصميمگيري در مورد انتخاب معناي “واقعي” و “درست” را با مشكل مواجه ميكند (McQuilan 55). چشمان خواننده همواره به روي معناهاي متعددي كه متن ارائه ميكند بسته است و اين به دليل استعاری بودن زبان است (Niranjana 96). سرشت استعاري زبان همواره آن را در معرض كجخواني قرار ميدهد (18 McQuilan). طبق اين تعريف هر نوع خوانش، نوعي كجخواني است. اصولاً خوانش انتهايي نداشته و هيچگاه كامل نميشود. بنابراين خوانش درست يا فهم كامل از يك اثر امكانپذير نبوده و جاي آن را غفلت و بينش[vii] ميگيرد. لحظهاي كه فهم يا بينشي نسبت به متن صورت ميگيرد همان لحظهايست كه از ديگر معاني بالقوه متن غافل هستيم (13). هيچ خوانشي بدون كجخواني وجود ندارد و هيچ دريافتي بدون غفلت ميسر نيست (29). “ضرورت خوانش و اجتنابناپذيري كجخواني” پارادوكس زبان از ديدگاه دمان است (54). به زعم دمان ترجمه به تئوري ادبيات شباهت بيشتري دارد تا به خود ادبيات (62). دمان ترجمه را همسنگ خوانش ميپندارد (Niranjana 121) و برآن است كه چون ترجمه فعاليتي صرفاً زباني است محتوم به شكست است (McQuilan 61). ترجمه تمامي استعارهها و لفاظيهاي[viii] متن را آشكار ميكند. عدم موفقيت ترجمه نه بخاطر جايگاه فرعي آن بلكه در نتيجه نقصان ذاتي زبان در متن اوليه است. ترجمه متن اوليه را “ميكشد”، البته متني كه قبلاً يك بار مرده بود (McQuilan 63). ترجمه در واقع مرده بودن متن را افشا ميكند.
مفهوم ديگري كه دمان از آن استفاده زيادی ميكند مفهوم استيصال[ix] است. استيصال عبارت است از وضعيتي بيثبات كه در آن شرايط امكان يك چيز، همزمان شرايط عدم امكان آن نيز هست كه نهايتاً منجر به شكلگيري تنگناهاي تفسيري[x] و عدم قطعيت ميشود (McQuilan 87). با اين ويژگي، نقد ادبي حكايت ناتواني متن در كامل كردن معني خود است و ازاينرو قدم به وادي امر ناممكن ميگذارد. امر ناممكن ميگويد كه تئوري ادبي و ترجمه فقط در يك حالت ممكن هستند و آن غيرممكن بودن آنهاست. از اينجاست که دمان به مبحث مقاومت[xi]ميرسد. تئوري نسبت به خود مقاومت نشان ميدهد. يك متن تئوريك در حاليكه سعي در تئوريزه كردن دارد در واقع عدم توانايي خود در اين کار را مينماياند چون خود لفظ “تئوري” استعارهای است كه وقتي بكار ميرود تمام معاني مربوط به خود را انكار و نفي ميكند. اين بدليل عدم پايداري و غيرقابل پيشبيني بودن جنبه استعاري زبان است (McQuilan 54). ميتوان به طرز مشابهي پستمدرن را نيز به اين صورت در نظر گرفت، چون يكي از ويژگيهاي مهم پستمدرن اينست كه به دليل دارا بودن ويژگيهاي متناقض در برابر تعريف مقاومت ميكند. پستمدرن تنها در صورتي ممكن است و تعريف ميشود كه بپذيريم تعريف نميشود .(64) پروژه پستمدرن هم مانند متني است كه سعي در اتمام و كامل كردن و ارائه تعريفي از خود دارد ولي ناتوان از اين كار است. پستمدرن بنا به تعريف، تعريفناپذير است و از اين جهت كه قابل تعريف يا ترجمه نيست خود، گونهاي استيصال است.
لیوتار
فراروايتها، روايتهايي عام هستند كه سعي در توضيح و توجيه وضعيت كلي بشر را دارند .(Thompson 107) ليوتار به فراروايتها كه ثمره دوران مدرنيسم است ميتازد و بر آن است كه اين ابرروايتها و فراروايتها ديگر ارادهاي براي فهم و تأويل انسان باقي نميگذارند (نجوميان، درآمدي بر پست مدرنيسم 21). با اينحال همانطور كه ليوتار نيز اذعان دارد، پستمدرن هم به ابرروايتي قالبريزي ميشود كه با منطقي فراروايتي كنترل خواهد شد. به عبارتي پستمدرن خود نيز در عمل گريزي از اين قالبها و منطقها ندارد (22) و از اين جهت درگير تناقضی درونی است.
نكته بعدي استفاده ليوتار از مفاهيم كانت براي تبيين ماهيت پستمدرن است. ليوتار استدلال ميكند كه هنر پستمدرن همچون امر متعالی[xii] كانت “عرضه ناكردني” را عرضه ميكند. “هنر [پستمدرن] چيزي را عرضه ميكند كه تحت مقولات معلوم و معين نميتواند عرضه شود” (هرينگتون 240). طبق نظر كانت دو گونه تجربه زيباشناختي وجود دارد: امر زيبا[xiii] و امر متعالي. زيبايي نتيجه احساس هماهنگي بين خود و اثر هنري است كه منجر به ايجاد احساسي رضايتمندانه ميشود. اما در تجربه امر متعالي دو نوع حس متفاوت همزمان بوجود ميآيد. يكي حس جذب شدن در اثر و ديگري حس رانده شدن از آن. تجربه امر متعالي در برخورد با چيزي كه بزرگتر از حد و ظرفيت زيباشناختي ماست بوجود ميآيد: دردي كه لذتبخش است و رنجي كه خواستني است. لذت در نتيجه درك چيزي جديد و متعالي است و رنج از اينكه قادر به بيان آن نيستيم. به بيان ديگر آن چيزي كه تجربه امر متعالي را ممكن ميسازد بازنماييناپذير[xiv] است (Malpas 47). تعريف ليوتار از امر متعالي بدين شرح است: بيان وجود چيزي كه قابلبازنمايي نيست (60). از اين مفهومِ كانت، ليوتار تفاوت و تعريف خود را از مدرنيسم و پستمدرنيسم بيان ميكند. مدرنيسم قابليت بيان اين نكته را دارد كه امر متعالي يا بازنماييناپذير وجود دارد اما نسبت به آن بيگانه است و در برابر آن احساس تزلزل و عدم ثبات دارد. ازاينروست كه ميل به بازگشت[xv] به وضعيت ثابت گذشته را دارد. اما از طرف ديگر پستمدرن از اينكه دليل كافي براي جستجوي روشها و نظامهاي جديد مييابد رضايتمند است. بنابراين هم مدرنيسم و هم پستمدرنيسم در صدد بيان وجود امر بازنماييناپذير هستند. به زعم نگارنده، بازنماييناپذير ليوتار همان ترجمهناپذير[xvi] است. ازاينروست كه ترجمه در پستمدرن وسيله اصلي ابراز ديدگاهها و عقايد است. ترجمه ابزاري براي بيان چيزي است كه غيرقابل بيان است. “ادبيات پستمدرن نيز به دنبال نماياندن دنياي ناممكن بازنماييناپذير است.” (نجوميان، درآمدي بر پست مدرنيسم 44)
نتيجهگيري
چارلز راسل پستمدرنيسم را اينگونه تعريف میکند: هنر انتقاد کردن بدون هيچ هدفی جز استمرار در انتقاد. پستمدرنيسم، هم در راستای مدرنيسم و هم بر ضد آن است؛ هم آن را تقويت میکند و هم بر آن میآشوبد (Hutcheon 52). از اينرو پستمدرنيسم کماکان جريانی متناقض خواهد ماند که پاسخگوی سؤالات و تناقضاتی که مطرح میکند نيست (42). پستمدرنيسم بخاطر اين تناقضات شايد در نظر اول متزلزل يا بيثبات نمايد درحاليكه اين تناقضات، عملاً آن را تبديل به چارچوبي دقيق و ريزبين نسبت به كاستيها و ويژگيهاي مشاهده كننده ميكند و در نتيجه باعث قوت آن ميشود.
نقد ادبي پستمدرن بر عليه سنتهاي فكري چون برتري تأليف نسبت به ترجمه و مفهوم سنتي وفاداري برميآشوبد، جالب اينكه خودِ پستمدرنيسم که ناقد مدرنيسم است، تقليد يا به تعبيري ترجمه نه چندان وفادارانهاي از مدرنيسم است. ازاينرو تأكيد نگارنده بر اين است كه ترجمههای آثار ادبی نيز بايد همپای آن آثار در مطالعه و بررسی آنها لحاظ شوند. بايد به اين مهم توجه داشته باشيم که با ترجمه نيز همانند يك اثر ادبی رفتار کنيم (Gaddis 71).
نكته بسيار مهم، تفاوت مدرنيسم وپستمدرنيسم در رابطه با نحوه برخورد با امر بازنماييناپذير و مشابهت آن با نحوه رويارويی با ترجمهناپذير است. مدرنيسم برخوردي همراه با ترديد و تزلزل با امر بازنماييناپذير دارد كه به نوعي حس بازگشت يا نوستالژي نسبت به وضعيت قبلي را بوجود ميآورد. در حاليكه پستمدرن عدم توانايي در بيان امر بازنماييناپذير را با آغوش باز پذيرا است و حتي از آن استقبال هم ميكند. ما نيز به طرزي مشابه رفتاري اينگونه با ترجمه داشتهايم. اينطور به نظر ميرسد كه در برخوردي متناسب با فضای فکری مدرنيسم، غير قابل ترجمه بودن متن و گفتار را به سختي پذيرا بوده و ياراي برخورد مستقيم با آن را نداشتيم يا به نوعي از آن كناره ميجستيم. در حاليکه از نقطهنظر پستمدرنيسم ترجمهناپذيري را با آغوشي باز پذيرا هستيم و آن را به عنوان واقعيتي اجتنابناپذير قبول ميكنيم، از آن استقبال ميكنيم و ميدانيم با اينكه ترجمه امري ناممكن است با اينحال گريزي از آن نيست.
از ديگر نتايج بحث رابطه پستمدرنيسم و ترجمه ميتواند تأثير آن بر روشهاي تحقيق عليالخصوص در ترجمه و ادبيات باشد. ميتوانيم بهنوعي به بازتعريفي از دو روش موجود تجويزي[xvii] وتوصيفي [xviii]كه اغلب اولي را مذمت و دومي را تحسين ميكنند، برسيم. اگر ساختارگرايي و روش تحقيق مبتني بر آن را روش غالب در مدرنيسم بدانيم آنگاه ميتوان گفت كه اين روش تحقيق، پيشفرضهاي خود را بر متن تحميل ميكند و بيشتر آنچه را كه خود ميخواهد در متن ميبيند، به جستجوي چيزي در متن ميرود كه شايد لزوماً وجود نداشته باشد. در عوض نگرش پستمدرني با اذعان به اينكه اين ساختارها و پيشفرضها ذهني هستند به اين نتيجه ميرسد كه تماس مستقيم با متن، توهمي بيش نيست و با برهم زدن ردپاي اين ساختارهاي ذهني (تقابلهاي دوگانه، جفتهاي متضاد، سلسله مراتب، غايتمندي و…) مسيري را به سمت كم كردن فاصله ذهن تا عين ميآغازد. محققي كه نگاه پستمدرني به متن و ترجمه دارد، همچون ناظري را ميماند كه عليرغم ناتواني سعي بر بيطرف بودن دارد. وي تلاش ميكند تا ناظر كنشها و برهم كنشهاي عناصر درون متن باشد تا ببيند متن چگونه خود را ارائه كرده و سپس نفي ميكند. چشم ناظر پستمدرن به تناقضات و پارادوكسهاي متن باز است و آگاهانه آنها را دنبال ميكند. از اين جهت تحقيق پستمدرنی توصيفيتر از روش مدرنيستی آن است و قرابت بيشتري با متن دارد. در اين ميان ترجمه نيز با ويژگيهاي خاص خود براي مطالعات ادبي همواره راهگشا و چالشبرانگيز بوده است. ترجمه هم محرکی برای تأمل در صفات متناقض متن و هم سنگ محکی جهت آزمون صحت يافتههای مطالعات ادبی بوده است.
[i]– در اينجا مقصود بيشتر مترجم ادبي است.
[iii] – Extended
[iv] – Undecidabality
[vi] – Open-ended
[vii] – Blindness and Insight
[viii] – Rhetoric
[xiv] – Unpresentable