در نمایشنامه ی “مرگ دستفروش” که مهم ترین نمایشنامه ی آرتور میلر است، پسر در جستجوی یک قطب اخلاقی، به پدرش روی می کند و ، در عوض، با کشف رابطه ی پدرش با زنی دیگر، نومید و دلزده می شود. با گسسته شدن اعتماد، سرزنش جایگزین همدلی در خانواده می شود. برخلاف جو کلر، پدر خانواده در نمایشنامه ی “همه ی پسرانم”، که در نهایت به گناه خود اعتراف می کند، ویلی لومن، در نمایشنامه ی “مرگ دستفروش” همچنان از پذیرش حقیقت طفره می رود و آرزو های بر نیاورده خویش را در موفقیت پسرانش جستجو می کند. جو کلر در “همه ی پسرانم”، دست به خود کشی می زند تا خود از بار شرم وگناه خلاصی یابد؛ ویلی لومن خود کشی را ، نه برای فرار از شرم، بلکه به عنوان آخرین وسیله ی ایجاد اتحاد بین خانواده ی خویش و زنده کردن حس اعتماد به نفس در آنان، می آزماید. به نظر نمی آید که تعارض میان ویلی و بیف هر گز بر طرف گردد، مگر با کنار رفتن ویلی (پدر) از صحنه. در این نمایشنامه، پدر و پسر، هر یک برای طرف مقابل، اهمیت قائل است و آرزوی خوشبختی او را دارد، ولی شخصا راه را بر رستگاری دیگری، سد کرده است. از زمانی که بیف جوان، پدرش را در هتلی با زنی دیگر غافلگیر می کند، زندگی وی هیچگاه به حالت عادی باز نمی گردد و در این میانه اصرار پدر برای موفقیت حرفه ای، نه تنها مشوق و انگیزه ای برای پسر نیست، بلکه او را به نوعی لجبازی و دلزدگی سوق می دهد، گویی امیال پدر برای بیف تبدیل به یک ضد ارزش می شوند و نوعی وسواس بیمار گونه را در وی بر می انگیزد.
من تصور می کنم در اینجا ذکر این نکته برای خواننده ای، که می بیند این روز ها ارتباط های جنسی میان افراد چندان جدی گرفته نمی شود، لازم باشد که به زمانی که ارتباط عاطفی میان افراد خانواده یک ارزش والا بود، اشاره شود. در طول نمایشنامه می بینیم پدر و پسرانش (در کودکی) از یکدیگر بت ساخته اند و پسرها فکر می کنند پدرشان از توان کلامی و کاریزمای خاصی برخوردار است، به همین دلیل بیف نزد او می رود تا پدر با نفوذ کلامش بر دبیر ریاضی او تاثیر گذارد. ویلی هم که از بیف به عنوان آدونیس یاد می کند که قادر است دل هر دختری را ببرد. ولی این بت ها شکسته می شود؛ ویلی با خیانت اش به همسری که مورد پرستش فرزندانش است و مورد علاقه ی خودش، و بیف با بی قراری و بلاتکلیفی و عادات زشتی که پدر باعث آنها بوده است، بویژه دزدی.
همچنین، به نظر من شاهکار میلر در ایجاد تعلیقی طبیعی در داستان است. راز بین ویلی و بیف، که در گذشته رخ داده، زمان حال آنها را تحت الشعاع قرار داده است، در حالی که تا پایان داستان نه خواننده وتا پس از پایان داستان، نه خانواده از این راز آگاه می شوند. به همین دلیل جدال ها و کنایه های پدر و پسر به هم چندان برای خانواده و برای خواننده روشن نیست، کما اینکه مادر بچه ها لیندا هم می گوید که ویلی همه شور و هیجان است وقتی می شنود بیف در راه خانه است، ولی وقتی او را می بیند، در هم می ریزد. او در پی دلیل این مساله است. فقط بیف می داند چرا، چون ویلی می داند که بیف دلخوری ژرفی از او دارد، به همین دلیل به بیف و آینده ی او خیلی بیشتر از هپی حساسیت نشان می دهد. زمان ترک خانه که بیف گریان به پای او می افتد که اجازه دهد به دنبال زندگی خود برود، ویلی از اینکه بیف برای او و پیش او گریه کرده است، هیجان زده می شود. او در پس ذهن خود می داند که تاثیر وی بر زندگی بیف، او را به بلاتکلیفی واداشته، و چون در مورد او بیشتر احساس گناه می کند، موضوع صحبت اش در بیشتر و یا تمام گفتمان ها بیف است. این راز های پنهان برای تماشاگر نیز سوال بر انگیز است که چرا این همه حساسیت نسبت به بیف. همین واداشتن این راز از تماشاگر و بعد آشکار کردن آن در موقع مناسب و خیلی طبیعی جذابیت نمایشنامه را بیشتر کرده و تماشاگر را بر جای خود میخکوب می کند.
نمایشنامه ی “مرگ دستفروش” خوانش آرتور میلراست از تراژدی شخصی زندگی آمریکاییان در دوران پس از جنگ جهانی دوم. میلر آمریکا را متهم به تبلیغ و ترویج رویایی دست نیافتنی می کند، رویایی ای که ریشه در اقتصاد سرمایه داری آمریکای پس از جنگ جهانی دوم دارد. نظریه ی موفقیت اقتصادی، به عنوان کلید مقبولیت اجتماعی و رقابت بین شهروندان در جهت اثبات توانایی فردی در صعود از نردبان رفاه اقتصادی، بدیهی ست باب طبع نسل جدید هنرمندان و نویسندگان آمریکایی نبود و در نتیجه بسیاری از آنان، پرچم مخالفت بر ضد ارزش های مادی گرایانه را بر افراشتند. بنای زندگی بر محور دارایی های مالی – خانه، ماشین، اسباب و مبلمان وزنهای جوان و زیبا طبق گفته ی هپی – و رقابت با همسایگان برای نمایش برتری اقتصادی، موضوعی بود که انتقاد شدید روشنفکران، هنرمندان و نویسندگان را در پی داشت. فشار در جهت یکنواختی اجتماعی و به وجود آوردن جو ترس و هراس از نفوذ کمونیست ها، سبب نگرانی روشنفکرانی بود که چشم اندازی گسترده تر را در افق دید خود جستجو می کردند.
نمایشنامه ی “مرگ دستفروش”، اگرچه نخستین بار در سال 1949 به روی صحنه آمد، اما ایده ی نخستین آن وقتی که میلر تنها هفده سال داشت به صورت یک داستان کوتاه، به ذهن او رسید.، داستانی در باره یک فروشنده ی پیر که قادر به فروختن چیزی نبود. میلر در 1947، دوباره پس از دیدار با عمویش منی نیومن، که یک فروشنده ی بسیار رقابتی بود، بر روی این نمایشنامه کار کرد. میلر الگوی خانواده ی لومن را بر پایه ی زندگی عمو و پسر عمو هایش بنا نمود و در زمان نوشتن سعی کرد که پیوستگی نمایش را در ضمن یاد اوری خاطرات مربوط به گذشته، حفظ نماید. انتقال از زمان حال به گذشته و نیز تغییر مکان از بروکلین به بوستون در این نمایشنامه به شکلی هموار و بدون ایجاد وقفه در ضرباهنگ نمایش صورت می پذیرد و حواس بیننده را از اصل روند داستان منحرف نمی کند. “مرگ دستفروش”، با کارگردانی الیا کازان، یک موفقیت کامل بود و در همان نخستین ظهور برصحنه، جایزه ی پولیتزر و جایزه ی تونی را برای بهترین نمایشنامه از آن خود ساخت. “مرگ دستفروش”در شصت سال اخیر بارها بر صحنه ظاهر شده، بدون آنکه تازگی اش را در نزد بینندگان از دست بدهد. تولید مجدد این نمایش در سال 1999 که 274 اجرای نمایشی پیاپی را به همراه داشت، برای برایان دنهی، بازیگر نقش ویلی لومن، و نیز کار گردان آن، رابرت فالز، جایزه ی تونی را به ارمغان اورد و همین اجرا در سال 2000، برای پخش تلویزیونی، بر گزیده شد.
در ابتدای نمایشنامه ی “مرگ دستفروش”، ویلی لومن خسته و گیج، به خانه باز می گردد. همسرش لیندا، که نگران سلامتی اوست، سراسیمه از اتاق خواب طبقه ی دوم به پیشوازش، می شتابد. لیندا می ترسد ویلی در راه تصادف کرده باشد، اما ویلی ادعا می کند، به دلیل خستگی و خواب آلودگی، بار ها هنگام رانندگی در آستانه ی انحراف از مسیر جاده بوده است و در نتیجه سفر تجاری خود را نیمه کاره رها کرده و به خانه باز گشته است. لیندا بر این باور است که ویلی باید رو در بایستی را کنار بگذارد و به رئیس اش بگوید که نیاز به کاری در نیویورک دارد. ویلی می گوید اگر فرنک واگنر زنده بود، حتما تا کنون او را در نیویورک به کار گمارده بود. ولی پسر فرنک، به نام هوارد که رییس کنونی ویلی است، چندان به کار ویلی ارج نمی نهد.
سپس مسیر بحث به پسران لیندا و ویلی، بیف و هپی کشیده می شود. آنها هر دو اکنون در خانه ی پدر به سر می برند و لیندا از ویلی می خواهد که زیاد به پر و پای بیف نپیچد. ویلی از اینکه بیف در سی و چهار سالگی هنوز دارای کار ثابتی نیست و تصمیمی جدی برای آینده ی خود ندارد ناخشنود است و پدر و پسر در این باره مرتب بحث و جدل می کنند. ویلی معتقد است بیف وی را سرزنش می کند، اما لیندا سعی دارد به ویلی اطمینان دهد که بیف پدرش را عاشقانه دوست دارد و به وی مباهات می کند؛ او تنها به مهلتی نیاز دارد تا خودش را پیدا کند و راه زندگی اش را برگزیند. ویلی با ابراز شک به توانایی بیف، او را تنبل می خواند و معتقد نیست او با کاری یدی، در زندگی اش موفقیتی پیدا کند. گرچه لحظه ای بعد ویلی، در تناقض با گفته های خود، ادعای تنبل بودن بیف را پس می گیرد. ویلی سپس در باره ی شلوغی بیش از حد محله ، غر و لند می کند و آرزو می کند که در محله ی آنها آن همه آپارتمان جدید ساخته نشده بود تا آنها در میان آن همه آجر و سیمان محصور نمی بودند. او رشد جمعیت را مهار نا کردنی می خواند؛ ویلی از لحاظ روحی، مردی سرگردان و دچار بحران هویت است که گرچه آرزوهای دور و درازی در باره ی موفقیت حرفه ای خود و رفاه خانواده اش در سر می پروراند، اما در زندگی واقعی اش چندان موفق و خوشبخت نیست. همین موضوع که وی در شصت سالگی هنوز یک فروشنده ی دوره گرد است و شغل پایدار و مطمئنی ندارد، نمایانگر شکست آرزوهای اوست. در دنیای ویلی لومن، حس سرزنش نسبت به تمامی آنچه در اطراف اش رخ می دهد، وجود دارد. وی همواره حسرت گذشته را می خورد و با نوعی نوستالژی به گذشته می نگرد؛ او فکر می کند رییس سابق اش با وی مهربانتر بود و محله شان در گذشته جای بهتری برای زندگی بود. در ضمن نشانه هایی از فراموشی در وی وجود دارد؛ وی گاه حرف های گذشته ی خود را فراموش می کند و دائم گرفتار تناقض گویی است.
فرد قابل اعتماد و لنگر و ستون پایداری خانواده، لیندا—مادر خانواده – است. او همواره به حمایت از اعضای خانواده ی خود و میانجیگری میان آنان، مشغول است. گرچ لیندا در باره ی گذشته ی خود حسرت می خورد، ولی باید مراقب و پشتیبان شوهرش باشد که از شکست های زندگی خود دچار افسردگی است. لیندا هر نکته ی منفی در باره ی همسر و پسران اش را کوچک جلوه می دهد و نکات مثبت و امید واران را بزرگ می کند. درگیری اصلی نمایشنامه اما بین ویلی و بیف است: کشمکشی دائمی، چون بیف قادر به برآوردن خواسته ها و آرزوهای پدرش نیست و هنوزدر جستجوی راه زندگی خویش است. او قادر به پیدا کردن یک شغل ثابت نیست و در خانه ی والدین اش زندگی می کند. ویلی معتقد است که بیف توانایی به جایی رسیدن را دارد، اما تنبل تر از آن است که همت کند و از موقعیت ها، استفاده کند.
هپی و بیف قد بلند و ورزیده هستند و هپی دو سال از بیف جوانتر است. آنها، هر دو برای پرشان، نگرانند. هپی فکر می کند که ممکن است جواز کار را از ویلی بگیرند و می گوید که ویلی دائم با خود حرف می زند. از طرفی، بیف نمی داند چرا پدرش دائم به او کنایه می زند و او را به سخره می گیرد. ولی هپی مطمئن است که پدر فقط خوبی بیف را می خواهد. بیف اعتراف می کند که تا کنون بیست تا سی کار مختلف داشته است، اما به آنها دل نبسته است؛ بیف کار را در فضای آزاد را دوست دارد و به یاد می آورد هیچ چیز مثل کار چراندن گله در نبراسکا و داکوتا برای او دل انگیز تر نبوده است، اگر چه مزد اندک آن برای بنای یک زندگی خوب کافی نیست. هپی نیز از زندگی خود چندان رضایتی ندارد؛ گرچه آپارتمان و اتومبیل خود را دارد و با زنان بسیاری مراوده داشته است، اما هنوز احساس تنهایی می کند. او از فرمان بردن از صاحب کارش ناراضی است و رابطه با زنان ، دیگر او را اغنا نمی کند. هپی اعتراف می کند که آرزوی آشنایی با زنی با جوهر و شخصیت مادرش لیندا را دارد. هپی جوانی ناپخته به نظر می رسد؛ وی در مقایسه ی خود با همکاران اش به زور بازوی خود می بالد و گمان می کند چون از نظر جسمی بر دیگر همکاران اش بر تری دارد، نباید از کسی فرمان ببرد.
بخشی از پرده ی اول نمایش “مرگ دستفروش”، در آشپز خانواده ی لومن سال ها پیش از زمان وقوع نمایشنامه، رخ می دهد. در آن زمان بیف هنوز یک پسر جوان است و ویلی به او یادآوری می کند که هیچگاه به دختر ها قولی ندهد و تعهد و مسئولیتی نسبت به آنها نپذیرد— و حالا از مجرد ماندن او گله مند است — چون دختر ها حرف او را باور خواهند کرد و بیف هنوز جوان تر از آن است که به قول خود عمل کند. ویلی با آب و تاب در باره ی سفرهای خود سخن می گوید و به فرزندان اش قول می دهد که در آینده آنان را با خود به سفر خواهد برد و تمام شهر های نیوانگلند را به آنها نشان خواهد داد وبا بهترین آدم ها آشنایشان خواهد کرد.
در ضمن این گفتمان ها، برنارد— پسر چارلی، همسایه ی خانواده ی لومن – وارد می شود و ابراز نگرانی می کند از این که بیف در امتحان هفته ی آینده اش مردود شود، چون اوظاهرا از آموزگارشان شنیده است که اگر بیف درس نخواند، او را در درس ریاضی مردود خواهد ساخت. در اینجاست که می توان ریشه ی یکی از بحران های آینده ی خانواده ی لومن را کشف کرد. ویلی به جای تشویق بیف به کار سخت در جهت موفقیت تحصیلی، شروع به تمجیدهای اغراق آمیز از پسران اش می کند و، در ضمن که به برنارد تقریبا فرمان می دهد که به بیف در جلسه ی امتحان تقلب برساند، می گوید گرچه ممکن است برنار در مدرسه نمره های بهتری بگیرد، ولی در آینده پس از فارغ التحصیلی و وارد شدن به دنیای تجارت، کسانی چون بیف و هپی از برنارد پیشی خواهند گرفت و پلکان ترقی را خواهند پیمود. ویلی از ظاهر فیزیکی پسرانش تمجید می کند و ظاهر افراد را یکی از دلایل پیشرفت آنها در زندگی می داند. یکی از دغدغه های همیشگی ویلی این است که مورد تمجید و تقدیر پسران اش قرار گیرد و به این خاطر حاضر است حقیقت را فدا کند و حرف هایی در گوش آنها زمزمه کند که خوشایند آنهاست. با مقایسه ی ارتباط عاطفی نزدیک بین بیف و هپی و پدرشان و رابطه ی بحران زده ی کنونی، به نظر می آید که اتفاق مهمی در این سالها رخ داده که بنیان پیوند پدر و پسران را متزلزل کرده است.
یک پاسخ
درود
بسیار عالی. ممنون 🙏🏻🙏🏻
قلم سلیس و روانی دارند.