شما اینجا هستید:

عبور و مرور فرهنگ ها از ترمینال زبان

مروری بر فیلم «ترمینال» از دریچه نقد فرهنگی

عبور و مرور فرهنگ ها از ترمینال زبان

فیلمنامه ترمینال اثر مشترک ساجا گرواسی و جف ناتانسون از معدود فیلمنامه هایی است که در آن نقش زبان و ترجمه در ارتباط فرهنگی انسان ها از ملیتهای مختلف به طور مشخص به تصویر کشیده می شود. ترمینال داستان مردی است به نام ویکتور نوارسکی اهل کراکوزیا، یکی از جمهوری های تازه استقلال یافته شوروی سابق، که با هدف به انجام رساندن وصیت پدرش به نیویرک سفر می کند. حین سفر هوایی او به آمریکا، کودتایی در کشورش اتفاق می افتد که در نتیجه آن، دولت کراکوریا سقوط می کند. پیامد این حادثه برای نوارسکی در حال سفر، باطل شدن گذرنامه اوست؛ به طوری که نه اجازه ترک فرودگاه و ورود به نیویورک را دارد نه امکان برگشت به کشور کودتازده اش. بنابراین بناچار باید زمانی نامشخص در قسمت ترانزیت سرکند تا تکلیف ویزا و پاسپورتش مشخص شود. از اینجاست  که او با وجود ناآشنایی با زبان انگلیسی وارد فرایندی ارتباطی با میزبانان خود می شود؛ فرایندی که با وجود چالش های اولیه، دستخوش تغییراتی در طول داستان می گردد که از نقطه نظر نقش زبان و ترجمه در کیفیت ارتباط فرهنگی شخصیت های آن به سهم خود قابل توجه و تأمل است.

آن چه از نظر نگارنده این سطور در این فیلمنامه جالب توجه است، حرکت شخصیت های فیلم از سوء تفاهم به درک متقابل و سرانجام به همدلی است و این حرکت بوسیله و با کمک زبان انجام میشود. براین اساس، فیلمنامه را با توجه به پیشرفت ویکتور نووارسکی در یادگیری زبان و فرهنگ مقصد (انگلیسی) و متعاقب آن پیشرفت و ارتقا در کیفیت ارتباط با سایر شخصیتهای داستان، میتوان به سه فضای متفاوت تقسیم کرد.

در مرحله اول، به دلیل نبود رابطه زبانی، حداقل تفاهم و تعامل میان نووارسکی و دنیای جدید وجود دارد. آنچه در این مرحله بر داستان سایه افکنده است، جوی از بی اعتمادی و سوء تفاهم است. نمونه آن، گفت و گو میان رئیس فرودگاه و نووارسکی است که در آن نووارسکی بدون فهم معنای سوالات پرسیده شده، تنها جملاتی کلیشه ای را که از قبل حفظ کرده تکرار می کند. این مرحله ای است که ضرورت نیاز به وجود مترجم به شدت احساس می شود، در حالی که مترجمی در دسترس نیست و همین به سوء تفاهم ها و سردرگمی های این تازه وارد دامن می زند. نمونه این سوء تفاهم ، تصور نظافتچی قسمت ترانزیت بین الملل، گوپتا راجان، در مورد جاسوس بودن نووارسکی است.

نکته درخور توجه اصرار انگلیسی زبانان به استفاده از زبان مادری خود است وقتی با نووارسکی تازه وارد آشنا میشوند. این طور به نظر می رسد که زبان در اینجا ابزاری جهت اعمال استیلا و برتری است و کسانی که این ابزار را در دست دارند، یعنی انگلیسی زبانان، در موقعیتی بهتر و بالاتر نسبت به کسانی قرار دارند که از این ابزار بی بهره اند. در این موقعیت، گروه اول حتی لزومی نمی بینند که به خود زحمت استفاده از ایما و اشاره برای فهماندن مطلبی به این تازه وارد را بدهند. این آقای نووارسکی است که به یادگیری زبان محتاج است و باید خود را به انگلیسی زبانان «برساند». این فاصله را نووارسکی باید طی کند، چون در محدوده جغرافیایی متعلق به انگلیسی زبانان است. علاوه بر این، هیچ یک از آمریکایی های انگلیسی زبان حتی تا انتهای داستان زحمت یادگیری کلمه ای از زبان روسی را به خود نمی دهند. تلاش نووارسکی در این مرحله برای یادگیری زبان نه صرفاً به منظور ایجاد ارتباط، بلکه وسیله ای جهت متعادل کردن این وزنه استیلا و برتری به سمت خود است. بدون علم به زبان، این ابزار حیاتی، آقای نووارسکی با این که بیشتر از هر کسی محتاج همدردی و یاری است، مانند این است که اصلاً وجود خارجی ندارد. این واقعیتی است که به شکلی ملموس در گفت وگوهای ناموفقی که او با رهگذران و مسافران فرودگاه دارد، قابل درک است.

مرحله بعدی آغاز تلاش جدی نووارسکی برای یادگیری زبان انگلیسی است که از طریق آن وارد قلمروهای زبانی فرهنگ مقابل و متعاقب آن تفاهم و گفتمان با آن می شود. این یادگیری از طریق صحبت با دیگر مسافران و کارکنان فرودگاه، تماشای تلویزیون و جالب تر از همه مقابله متون راهنمای شهر نیویورک به دو زبان روسی و انگلیسی، انجام می شود. اتفاق مهمی که در این مرحله می افتد، معکوس شدن کیفیت رابطه ویکتور نووارسکی تازه وارد با یکی از کارکنان فرودگاه است به نام انریکه کروز. او دل در گرو خانم دلورس تورس افسر بخش مهاجرت داشته و در تلاش است تا دل او را بدست بیاورد. از آنجایی که ویکتور برای انجام کار اداری خود هر روز با این خانم سروکار دارد، بنابراین راه مناسبی برای انریکه کروز است تا از این طریق با خلقیات خانم تورس که زنی سرسخت است، آشنا شود. حال میبینیم که یک آمریکایی به ویکتور نیاز دارد تا به مقصودش برسد و ویکتور  این موقعیت را بخاطر یادگیری زبان بدست آورده است. در اینجا زبان نه تنها وسیله ای برای ارتباط، بلکه ابزاری جهت رسیدن به شأن و کارکرد اجتماعی نیز است. همین طور در این مرحله از طریق آشنایی و تسلط بر زبان است که ویکتور به حیله ای که رئیس فرودگاه برایش چیده بود تا او را به عنوان پناهنده سیاسی معرفی کند، تن در نمی دهد. نکته بسیار قابل توجه در اینجا استفاده ویکتور از زبان برای اثبات و دفاع از هویت ملی خود و ابراز تعصب به وطنش است. بد نیست با هم قسمتی از مکالمه ویکتور با رئیس فرودگاه را مرور کنیم:

 

رئیس فرودگاه: آیا میترسی به کشورت برگردی؟

ویکتور: نه.

رئیس فرودگاه (با اندکی مکث): خب بذار دوباره امتحان کنم… کشور تو در حال جنگه ویکتور، در خیابان های شهر تو آدم هایی با اسلحه وجود دارن، اعدام های سیاسی…

– بله وحشتناکه…

– فقط خدا می دونه چه اتفاقی ممکنه بیفته… مردم بیگناه رو از تو  خونه هاشون بیرون می کشن و به زندان می ندازن.

– بله یه روز خاص در هفته رو دوست ندارم…آره من از سه شنبه ها بیزارم!

– پس تو می ترسی…؟

– از چی؟

– کراکوزیا، تو از کراکوزیا می ترسی… ببین، من دارم درباره بمب ها و انفجارها صحبت می کنم، درباره ارزش انسان، درباره حقوق بشر… ویکتور لطفا تردید نکن و بگو که از کراکوزیا می ترسی….!

ویکتور (با جدیت): اونجا وطن منه، من از وطن خودم نمی ترسم…

خب حالا می تونم برم به نیویورک؟

 

این گفت و گو که می توان آن را صحنه دفاع ویکتور از هویت ملی خویش قلمداد کرد، یکی از مهم ترین و جالب ترین گفت و گوهای داستان از نقطه نظر کارکرد اجتماعی و حتی سیاسی زبان است.

پیشرفت ویکتور در یادگیری و به کارگیری زبان به او این توانایی را می دهد تا در صحنه ای دیگر در نقش مترجم زبان روسی دست به نوعی بازی زبانی به منظور کمک به هموطن خود بزند. ویکتور با استفاده از یک ترفند، به نوعی عدم قطعیت معنا هنگام ایفای نقش مترجمی خود می رسد که در نوع خود بسیار قابل توجه است در این گفت و گو، میلو دراگوویچ، مردی اهل یکی از کشورهای تازه استقلال یافته شوروی سابق، جهت خارج کردن دارویی خاص از فرودگاه که به گفته او برای پدر مریضش خریداری کرده بود، دچار مشکل می شود تا جایی که کار به درگیری می کشد و میلو دراگوویچ تهدید به خودکشی می کند. این بار فرودگاه به کمک ویکتور به عنوان مترجم احتیاج دارد. ویکتوردر ابتدا همان گونه که میلو دراگوویچ گفته بود به مأموران اعلام می کند که قرص ها برای پدر مریض میلو دراگوویچ است. اما این کار منع قانونی داشته و خروج داروها مستلزم نامه کتبی از بیمارستانی است که پدر او در آنجا بستری است، بنابراین داروها باید در فرودگاه بمانند. در اینجا ویکتور با هوشمندی از ترفندی استفاده می کند و می گوید که در ترجمه کلمه «پدر» که تلفط آن در روسی شبیه کلمه «بز» است دچار سوء تفاهم شده و میلو دراگوویچ قرص ها را نه برای پدرش بلکه برای بزهای خود می خواهد. از آنجایی که خروج دارو برای حیوانات منع قانونی ندارد، بنابراین این کمک بزرگی است که ویکتور به هموطن خود کرده است. در حقیقت این بازی زبانی ویکتور گویای نوعی عدم تعین معنا حین ترجمه از روسی به انگلیسی است و نشان از حضور فعالانه و مؤثر ویکتور به عنوان مترجم و استفاده بجا و هوشمندانه او از زبان مبدأ و مقصد جهت حصول به هدفی خاص دارد.

از اینجا به بعد ویکتور وارد مرحله جدیدی از کاربری زبان می شود. او علاوه بر این که می تواند از هویت ملی خود دفاع کند و به هم وطن نیازمندش یاری برساند، قادر می شود رابطه ای صمیمانه و رمانتیک با مهماندار خطوط هوایی، امیلیا وارن، برقرار کند. این مرحله ایست که ویکتور به توانش زبانی بالاتری نسبت به قبل نیاز دارد. از این رو برای برقراری ارتباط با امیلیا، علاوه بر تمهیداتی چون خرید کتاب و کت و شلوار، اصطلاحات و جملات جدیدی را نیز مقابل آینه تمرین می کند. او به خوبی از این نکته آگاه است که ظاهر و قیافه بعلاوه ارتباط کلامی مناسب است که به ثمر می نشیند.

داستان ترمینال از نقطه نظر کارکرد اجتماعی فرهنگی زبان بسیار در خور توجه است. این داستان، فرایند آشنایی و تطبیق ویکتور نووارسکی با فرهنگ دنیای جدیدی است که در آن قرار گرفته و این آشنایی و تطبیق، مرحله به مرحله از طریق آشنایی او با زبان کشور میزبان انجام می پذیرد. هر چه آشنایی او با زبان بیشتر می شود، درک او از فرهنگ میزبان عمیق تر، به نقش های اجتماعی او اضافه و در نهایت وارد گفت و گویی مثبت با اشخاصی از این فرهنگ می شود.

برای مطالعه مقاله کامل در قسمت یادداشتها درخواست دهید.

نقل قول با ذکر نام نویسنده و سایت بلامانع است.

اشتراک گذاری در:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *